9 هفتگی
2 اردیبهشت 1391
سلام نفس مامانی خوبی همه ی زندگیم ؟؟؟
مامان جون من و بابایی امروز رفتیم دکتر و خانم دکتر گفت همه چیز خوبه ولی هنوز زوده واسه شنیدن صدای قلب شما مامانی دلم آب شد که این دکترا همش میگن زوده زوده . حالا باید صبر کنم تا همون 12 هفته که دوباره میرم دکتر و سونو و تا اون موقع باید کلی انتظار بکشم قلبونت بشم من .
امشب با بابا محسن رفتیم بازار واست یه دامن و ساپورت خوشکل خریدیم البته چون ازش خوشمون اومد خریدیم این اولین لباسیه که از وجودت خبر داریم و واست میخریم مبارکت باشه عزیزم انشاالله سالم به دنیا بیای و بپوشیش واسه مامان و بابا حسابی قر بدی الهی دورت بگردم من .
مامانی امروز از صبح که بیدار شدم تا همین الان که ساعت 11 شبه حالت تهوع داشتم نمی دونم چرا این قده شیطونی میکنی و تو دل مامانی تکون تکون میخوری.
امروز بعد از مدتها رفتم باشگاه که دوستام و ببینم که کلی باهام دعوا کردن که تو چرا امدی ما خودمون میومدیم پیشت و بهم قول دادن که همش به من و شما سر بزنن و همش از من درخواست داشتن که مراقب شما باشم .
عزیزم خیلی خیلی دوست داریمممممممممممم.