پرنسس کوچولو دنیا اومد
1 آذز 1391
سلام فرشته نازنینم .. شما دنیا اومدی خانومی خوش اومدی .
خاطره دنیا اومدنه الینا جونم :
من و بابایی ساعته 2 و نیم بعداز ظهر روزه 21 آبان برای گرفتنه نامه بستری شدنه من تویه بیمارستان رفتیم مطبه خانوم دکتره مهربون . تویه راه من همش استرس داشتم و اشکام میریخت ولی بابا جونی همش دلداریم میداد و آرومم میکرد نمیدونم چرا این قدر میترسیدم و هول کرده بودم . از اونجا رفتیم بیمارستان و کارای بستری شدن و انجام دادیم و همه آزمایشای لازم و از من گرفتن و بهم گفتن ساعته 10 شب بیام و بستری بشم . وقتی رسیدیم خونه مامانی و آقا جون من با خالم تلفنی صحبت کردم و اونم که دید من خیلی استرس دارم هماهنگ کرد که من ساعت 5 صبح 22 آبان بیام بیمارستان و بستری بشم . یه خورده خیالم راحت شد و ریلکس تر شدم ولی همش بغض میکردم و اشکام میریخت ولی به رویه بابایی نمیاوردم که اونم ناراحت کنم . شب یه لیوان شیر خوردم و خودم و آماده ی فردا کردم و ساکه شما رو چک کردم که چیزی جا نمومده باشه . بابایی هم آخرین عکسا رو از شیکم مامانی زمانی که شما تویه دلم بودی ازم گرفت و کلی هم فیلم از تکون خوردنای شما گرفت . خودم و آماده خوابیدن کردم خدا رو شکر تونستم یه چند ساعتی رو بخوابم ساعت 4 صبح بود که بیدار شدم و دیدم مامانی داره نماز میخونه منم رفتم که موهامو برس بکشم و نمازم و بخونم و آماده بشم همین که داشتم موهامو برس میکشیدم یه صدایی از شیکمم شنیدم و دیدم خیسه آب شدم خیلی ترسیدم و بابایی رو از خواب بیدار کردم به مامانی که گفتم بهم گفت هول نکنم کیسه آبم پاره شده و هیچ نترسم زودی حاضر شدیم ولی هممون خیلی ترسیده بودیم تویه راه مامانم خیلی بهم دلداری میداد که من نگران نباشم و خیالم راحت باشه . وقتی رسیدیم بیمارستان بابایی سریع رفت یه ویلچر گرفت و من و نشوند و رفتیم بخشه زایمان اونجا جریان و واسه پرستاره بخش تعریف کردم و اونم سریع با دکترم تماس گرفت و دکتر گفت هیچ تکونش ندید و بهش بگید نگران نباشه هیچی نشده و بخوابونیدش رویه تخت و سوند هم واسش نزارید تا من صبحه زود بیام و اولین نفر عملش کنم و هیچ اشکالی هم نداره . خلاصه خیالم راحت شد و به من لباس دادن و من بردن تویه اتاق و سرم و وصل کردن به دستم خیلی اروم تر شده بودم خدا رو شکر .یه کتابه دعا همرام برده بودم و اونم خوندم و توکل کردم به خدا . مامانم کنارم بود و همش بهم آرامش میداد . ساعته 7 و نیم صبح بود که پرستار اومد واسم سوند بزاره که مامانم باهاش صحبت کرد که من استرس دارم و اونم خیلی مهربون بود و اجازه داد یه خانوم دکتری واسم سوند بزاره که خیلی مهربون بود و بهم آرامش داد خدا رو شکر خیلی راحت بود واسم . از اونجا هم من و روی ویلچر نشوندن و بردن بلوک زایمان که تویه راه یه هو زدم زیره گریه هر کاری میکردم نمیتونستم خودم و کنترل کنم وقتی بابایی رو دیدم یه بغضی کردم و همش اشک میریختم هم مامانم و ناراحت کردم و هم بابایی رو ولی پرستارا همش آرامش میدادن بهم و هی باهام شوخی میکردن مامان جون به من میگفتن مامانه گریه ای . همشون ریختن سره من و بهم دلداری میدادن که چرا گریه میکنی الان بچه تو میبینی به این کارات میخندی و همش با هام شوخی میکردن که خیلی آروم شدم .
به یکی از پرستارا گفتم من با مامانم و و شوهرم خداحافظی نکردم ولی اون گفت که اگه دوباره ببینیشون گریه ات میگیره ایشالا بعده عمل میبینیشون . همون موقع یادم اومد که به خیلی از دوستام قول دادم واسشون دعا کنم که اونا هم این لحظاته شیرین و تجربه کنند و با چشم گریون اسمه تک تک شون و تا جایی که یادم بود آوردم و واسشون دعا کردم. خلاصه رفتیم تویه اتاق عمل خیلی استرس داشتم ولی وقتی دکترم و دیدم خیلی آروم شدم و اونم بهم گفت اصلا نترسم کیسه آبم پاره شد ولی هیچی نیست تازه بهم گفت تو مریضه سفرش شده ای اصلا نگران نباش من تا آخر باهاتم . من و خوابوندن رویه تخت و دکتره بیهوشی اومد و باهام صحبت کرد و دستیارش خیلی بهم ارامش میداد و کلی ازم سوال پرسید که نی نی نازت چیه و من گفتم دختره و اولین بچمه پرسنله اتاق عمل هم خیلی مهربون بودن و بهم ارامش میدادن که تا چند دقیقه دیگه دخترتو میبینی و بعد میفهمی که این نگرانیات بی خودی بوده خلاصه دکتره بیهوشی اومد و اونم بهم گفت اصلا نترسم و قراره از کمر بی حس بشم و اصلا درد نداره آمپول و که زد تو کمرم بدنم داغ شد و خوابوندنم رویه تخت و یه پرده کشیدن جلویه صورتم و من همش میگفتم من هنوز حس دارم که بهم گفتن ما کنارتیم هیچ نگران نباش الان حس نداری خودت متوجه نمیشی که تویه همین حال بودم که یه هو صدای گریه شما رو شنیدم و اشک امونم نمیداد که خانوم دکتر گفت چه دختره خوشگلی الان میگم نشونت بدن وقتی دیدم یه دختره ناز و مامانی میونه پارچه سبز آوردن نشونم دادن دیگه نتونستم جلویه خودم و بگیرم و هق هق گریه میکردم و قربون صدقه ی شما میرفتم بهترین لحظه زندگیم همون موقع بود که دخملی مو دیدیم و همش خدا رو شکر میکردم و از خدا خواستم که همه منتظرا این لحظه رو تجربه کنند. ساعتی که دنیا اومدی تویه این دنیا 8 و 50 دقیقه بود و ساعتی که شما رو به بابایی و عزیز جون نشونتون دادن ساعت 9 و 10 دقیقه بود .
بعده اون هم من و بردن ریکاوری و منم همش از آقاهه که اونجا بود میپرسیدم دخترم و کجا بردین حالش خوبه اونم بهم گفت حالش خوبه و بردیمش بخشه نوزادان . ساعته 15 دقیقه به 10 من و بردن بیرون از اتاقه عمل که بابایی و مامانی و اونجا دیدم و بهم تبریک گفتن و بابایی حالم و پرسید و من و ماچ کرد و من همش ازش میپرسیدم بچم کجاست که بابایی هم گفت بردن دکتره اطفال معاینش کنه من همش نگرانه شما بودم الینای خوشگلم اخه به همون زودی دلم واست تنگ شده بود قربونت برم . وقتی من و بردن تویه اتاق بخش زایمان شما رو آوردن و تحویلمون دادن و بهمون گفت دخملتون 3 کیلو وزنش بوده و 50 سانت هم قدش قربونه دخمله قد بلندم برم من تویه کارته واکسنتون هم دوره سره شما خانوم طلا رو زدن 34 سانتی متر. مامانی اومد لباس تنتون کنه ولی یه هویی ترسید دلش نیومد لباس تنتون کنه اخه خیلی ریزه میزه و کوچولو بودی واسه همین به یکی از خدمه های بیمارستان گفت لباس تنت کنه و بهش شیرینی داد و اونم همش میومد حاله من و میپرسید و حواسش به من بود . تک تکه پرستارا میومدن به من تبریک میگفتن و همش میگفتن چه دختره خوشگلی داری ماشالله یکی از پرستارا اومدو بهم یاد داد که به شما شیر بدم اما شما اصلا سینه رو نمیگرفتی البته سینه های منم هیچی شیر نداشت واسه همین گفتن اگه تا 2 ساعت دیگه نتونی به دخترت شیر بدی میبریمش بستریش میکنیم که دچاره افته قند نشه که من زدم زیره گریه و گفتم نمیزارم دخترم و ببرید مامانی به خالم زنگ زد که بیاد و به شما به زور از سینه ی من شیر بده خالم اومد و با هزار بدبختی شیر و میدوشید از سینه ی من و با قاشق دهن شما میزاشت و شما هم با اشتها میخوردی قربونت برم . بعدشم که شیکمت سیر شد چشمای خوشگلت و باز کردی و بابایی کلی عکس ازت گرفت قربونت برم که چشای نازتونم رنگیه . فردای اون روزم بابایی رفت شناسنامه شما رو به اسمه الینا گرفت الهی همیشه خوش نام باشی عزیزه دلم . ساعته 10 و نیم صبح هم از بیمارستان مرخص شدیم و 11 رسیدیم خونه آقا جون و اونجا هم واستون قربونی دادیم و آوردیمتون خونه .
شما با وزنه 3 کیلو و قده 50 سانتی متر و دوره سره 34 سانت ، ساعته 8و 50 دقیقه روزه 22 آبان 1391 به دنیا اومدی .
مامان جون من خیلی اذیت شدم شما 5 روز شیر نمیخوردی از سینه ام من باید میدوشیدم و با قاشق یا شیشه شیر میدادم دهنت اما خدا رو شکر از شبه پنجم تونستی از سینه هام شیر تو بخوری و من کلی لذت میبردم از شیر دادن به شما فدات بشم .بنده نافتون هم روزه 4 افتاد و خیاله مامانی راحت شد و خودتم شکره خدا اصلا اذیت نشدی .
الان هم خیالم راحته که میتونم راحت تو بغل بگیرمتون و بهت شیر بدم و کیف میکنم . الینا جونم به بابایی خیلی وابسته است و وقتی بابایی باهات حرف میزنه همش دنباله صداش میگردی و خوب بهش گوش میدی تازه با بابایی خندیدی قربونه اون خنده هات بشم من . مامان جونی خیلی شیطون بلایی میتونی گردنت و بگیری قربونه دختره باهوشم برم من.
آقاجونی و مامانی و خاله ها و دایی ها خیلی دوست دارن و همش دورت میگردن آخه نوه اولی و خیلی عزیزی خانوم خوشگله من .
اینم خاطره دنیا اومدنه شما که من از دردا و سختی هاش چیزی ننوشتم که شما وقتی بزرگ شی بخونی خدای ناکرده ناراحت شی عزیزه دلم و فقط میگم قشنگ ترین لحظه زندگیم دیدنه رویه ماه شما بود نفسه مامان . من همه ی دردامو زمانی که دیدمت فراموش کردم تو میوه ی زندگیه من و بابایی هستی خانوم طلا .
الینا جون من این چند روز خیلی به مامانی زحمت دادم که ایشالا بتونم یه روزی جبران کنم .
بابا محسن هم خیلی هوامو داره و همش حواسش به من هست و هی ازمن تشکر میکنه که شما دخمل خوشگل و دنیا آودم بوسس واسه بابا جونی.
شبه 6 روزگی تون هم یه جشن و مهمونی دادیم و شما کلی هدیه گرفتی که بعدا عکسه کادوهاتو واست تویه وبت میزارم جیگرم . از همین جا هم از همه تشکر میکنم بابته کادوهایه خوشگلی که واسه شما هدیه آوردن .
الان که دارم واستون مینویسم دقیقا 10 روزتون شده و قراره امروز عزیز جون و مامان بزرگم شما رو حموم کنن ایشالا خاطره اولین حموم رفتنتون هم واست مینویسم نازنینم .
بازم خدای مهربون و شکر میکنم که یه همچین فرشته ای رو بهم داده ایشالا من و بابایی بتونیم شما رو خوب تربیت کنیم که مایه سرفرازی و افتخارمون باشی .
مامان جون هر چی نگاهت میکنم سیر نمیشم همش دلم میخواد تو بغل بگیرمت و بچسبونمت به خودم وای که بویه گل میدی عزیزه دلم الینای نازم .
اینم اولین عکسه شما تویه بیمارستان بعده اینکه شیر خوردی و چشمایه نازتو باز کردی قربونت برم من .